سرطان رحم (cervical cancer)
درباره بیماری سرطان رحم
رحم بخشی از دستگاه تناسلی زنانه است که جنین داخل آن رشد میکند. بخش پایین رحم دهانه رحم نام دارد که به شکل لولهای باریک میباشد. رحم بافتی با دو غشا میباشد که غشا داخلی آندومتریوم نام دارد و غشا خارجی بافتی عضلانی به نام میومتریوم میباشد.
در حالت عادی سلولها در زمانی که نیاز باشد تقسیم و تکثیر میشوند و در زمان فرسودگی و پیری از بین میروند. اما وقتی سلولها سرطانی شوند، دیگر بدون آنکه نیازی باشد تقسیم و تکثیر میشوند و از طرفی نامیرا شده و لذا سلولها بهصورت تودهای تجمع مییابند که به آنها تومور میگویند. تومورها انواع خوشخیم و بدخیم دارند. تومورهای خوشخیم به سایر بخشهای بدن گسترش نمییابند مانند فیبروئیدها ، اندومتریوز و هایپرپلازی اندومتریوم که هردو از تومورهای خوشخیم رحم هستند. اما تومورهای بدخیم که میتوانند خطرناک باشند توانایی انتشار به بیرون از رحم را دارند.
علائم و نشانههای بیماری سرطان رحم
کلیک کنیدسرطان دهانه رحم در مراحل اولیه بهطورکلی هیچ علامت یا نشانهای تولید نمیکند. علائم و نشانههای سرطان گردن رحم در مراحل پیشرفته آن عبارتاند از:
• خونریزی واژینال پس از مقاربت، بین دوره یا پس از یائسگی
• ترشحات خونین آبکی واژن که ممکن است همراه با بو باشد
• درد لگن و یا درد در هنگام مقاربت
علل بیماری سرطان رحم
کلیک کنیدهنوز مشخص نیست که چه چیزی باعث سرطان دهانه رحم میشود، اما به نظر میرسد که از انواع ویروسهای پاپیلوما در آن نقش داشته باشند. البته عفونت پاپیلوما ویروس، عفونت شایعی است و بسیاری از زنانی که به این عفونت دچارند هرگز دچار سرطان رحم نخواهند شد.احتمالاً سایر عوامل مانند محیطزیست یا شیوه زندگی نیز در بروز این سرطان نقش داشته باشند.
عوامل خطر یا ریسک فاکتورها در بیماری سرطان رحم
کلیک کنیدبرخی از عواملی که خطر ابتلا به سرطان رحم را افزایش میدهند عبارتاند از:
• تعدد شرکای جنسی : هرچه تعداد شرکای جنسی بیشتر باشد به دلیل آنکه احتمال عفونت پاپیلوماویروس بیشتر خواهد بود شانس سرطان رحم نیز افزایش مییابد.
• اولین فعالیتهای جنسی : داشتن رابطه جنسی در سنین پایین خطر ابتلا به HPV را افزایش میدهد.
• دیگر عفونتهای جنسی : داشتن دیگر بیماریهای جنسی مانند کلامیدیا، سوزاک، سیفلیس و HIV / AIDS خطر ابتلا به HPV را افزایش میدهد.
• ضعف سیستم ایمنی : احتمال ابتلا به سرطان دهانه رحم در صورت ضعیف بودن سیستم ایمنی بدن افزایش مییابد.
• سیگار کشیدن : سیگار کشیدن با سرطان سلول سنگفرشی گردن رحم همراه است.
تشخیص بیماری سرطان رحم
کلیک کنیدجهت تشخیص سرطان رحم پزشک علاوه بر معاینات بالینی یکسری آزمایش را نیز ممکن است درخواست کند:
پزشک با بررسی واژن، لگن، رکتوم، مثانه و سایر اندامهای تحتانی، این نواحی را از نظر وجود هرگونه توده و ضایعهای بررسی میکند.
آزمایش پاپ اسمیر : نمونههایی از سلولهای دهانه رحم و بخش بالایی واژن برداشته میشود و در آزمایشگاه ازنظر سلولهای سرطانی بررسی میگردد. با توجه به اینکه در این آزمایش سلولهای بخش داخلی رحم مورد ارزیابی قرار نمیگیرد، میتوان از طریق بیوپسی نمونههایی از این بخشها برداشت کرد. در روش بیوپسی، پزشک از بافت پوشاننده رحم به وسیله ابزار مخصوصی با روشی شبیه به کورتاژ، نمونه برداشت میکند.
سونوگرافی ترانس واژینال : در این روش با کمک دستگاهی که وارد رحم شده و با کمک امواج صوتی، تصاویری از رحم تهیه میکند، داخل رحم بررسی میگردد.
درمان بیماری سرطان رحم
کلیک کنیدروشهای درمانی سرطان رحم متنوع میباشد؛ مانند جراحی، رادیوتراپی، هورمون درمانی
جراحی
جراحی برای سرطان رحم شامل برداشت رحم (هیسترکتومی) و یا برداشتن هردو لوله فالوپ و تخمدانها (سالپنگوافورکتومی دوطرفه) از طریق برش در شکم، میباشد. همچنین پزشک غدد لنفاوی نزدیک به تومور را برداشت میکند.
رادیوتراپی
در رادیوتراپی، با استفاده از پرتوهایی پرانرژی،سلولهای سرطانی از بین میروند. رادیوتراپی تنها سلولهای سرطانی موضع هدف را تحت تأثیر قرار میدهد.
درمان هورمونی
در درمان هورمونی با استفاده از هورمونهای خاصی، رشد سلولهای سرطانی متوقف میگردد. پاسخ به درمان هورمونی بستگی به این دارد که بافت رحم گیرنده مناسب برای هورمونها را داشته باشد که پزشک برای اطمینان از این موضوع آزمایش گیرنده هورمونی را درخواست خواهد کرد. معمولاً در درمان هورمونی از نوعی پروژسترون است در قالب قرص استفاده میشود. درمان هورمونی در زنانی که به سایر درمانها یعنی جراحی یا رادیوتراپی، پاسخ مناسب نمیدهند به کار میرود.
مطالب مرتبط با بیماری سرطان رحم
کلیک کنید- مهمترین علائم سرطان که نادیده میگیرید
- 15 نشانه سرطان در زنان که نباید نادیده گرفته شود
- کیست تخمدان ، علائم و رفع مشکلات کیست تخمدان
پرسش و پاسخ پزشکي رايگان
کاربران عزيز شما ميتوانيد از منوي وب سايت به بخش ” پزشکان مشاور ” مراجعه کرده و سوالات پزشکي خود را از کارشناسان و پزشکان مشاور ما بپرسيد . پرسش هاي شما در کمترين زمان ممکن پاسخ داده مي شود و لينک آن از طريق پروفايل سايت ، ايميل يا شماره تماس شما ارسال خواهد شد.
مشاهده صفحه ” مشاوره پزشکي و سلامتي ”
تعریف بیماری از دیدگاه وب سایت ویکی پدیا:
بیماری به ناهنجاری در بدن یا روان میگویند که به علت ناراحتی، اختلال عملکرد یا تنش در بیمار یا سایر افراد مرتبط با او ایجاد میگردد.
طبقهبندی و لیست انواع بیماری ها
عامل ایجادکننده بیماری مانند بیماریهای عفونی ، بیماریهای ژنتیکی ، بیماریهای شغلی ، بیماریهای روانی .
مدت زمان بیماری مانند بیماری حاد ، تحت حاد و مزمن .
عضو درگیر شده مانند بیماریهای قلبی ، بیماریهای گوارشی و ریوی .
انواع عوامل بیماری
· بیماریهای ناشی از سبک زندگی
· عوامل عفونی
· عوامل ژنتیک
· بیماریهای خود ایمنی
آشنایی با انواع بیماری ها
کاربران عزیز، ما در سایت پزشکی و سلامت دکتر سوشا سعی داریم که لیست بیماریها یا فهرست بیماری ها را راه اندازی کنیم و در ابتدا قصد داریم تا لیست بیماری های شایع را انتشار و در ادامه لیست بیماریهای ویروسی ، رایج ترین بیماری در ایران ، انواع بیماریهای مزمن و .. را از بهتربن و کاملترین منابع تهیه و ترجمه کنیم .
هدف ما رسیدن به دایره المعارف بیماری ها بوده و سعی کرده ایم تا دسته بندی بیماری ها به درستی انجام شود و بدین منظور چندین حالت متفاوت در صفحه جستجوی بیماری ها را برای شما قرار داده ایم که شما بتوانید در کمترین زمان ممکن اطلاعات کافی در خصوص بیماری مورد نظر خود را کسب کنید
شبکه اجتماعی سلامت دکتر سوشا
مهمترین هدف ما در بخش بیماری های سایت دکتر سوشا این است تا کاربران با ایجاد همفکری و تعامل با سایر کاربران آنها را در بهبود روند بیماریشان یاری کنند . از شما کاربران گرامی و بیماران عزیز نیز خواهشمندیم ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنید .
ما همیشه بر این شعار معتقد هستیم که “بیماری رفتنی است اگر با هم بمانیم “
داستان و تجربیات کاربر اول درباره بیماری سرطان رحم
کلیک کنیدداستان سرطان من
نویسنده داستان : همراه بيمار سرطاني
آیدی اینستاگرام : endometrial_canser@
قسمت اول
از زمانی كه دانشگاه تموم شد و عشق و عاشقی رو گذاشتم كنار و شكست خوردم و موندگار شدم تو خونه پدری، هر روز وابستگی من به مادرم بیشتر میشد. تا اینكه چند سال پیش وقتی برای سفر تفریحی به خارج از كشور رفتیم خبر فوت یكی از اقوام نزدیك رو به ما دادن و شوك زیادی بهمون وارد شد. مادرم برای اولین بار لكه قرمز رنگی همانند كسی كه پریود شده رو دید و خودش گفت که از استرس و ناراحتی كه بهم وارد شده این اتفاق افتاده و حتما وقتی برگشتیم به دكتر مراجعه میكنم…
با برگشتمون به ایران و مراجعه به دكتر، كه از اقوام مادرم بود گفت رحم سالم هست و تغییر آب و هوایی روی هورمون ها اثر گذاشته و رحم مشكلی نداره.
قسمت دوم
یكسال گذشت. دوباره مادرم یك لكه ساده دید و برطبق حرف اون دكتر احمق كه گفت تغییر هورمون و یا اینكه استرس باعث این اتفاق شده دنبال این ماجرا رو نگرفت.
این اتفاق و لکهها گهگهاهی شش ماه و یا شاید بیشتر تكرار میشد و مثل همیشه مادرم بهش اهمیتی نمیداد. تنها تفاوت این ماجرا این بود پوست رفته رفته قرمز شدید شد كه اونم قطعا واسه مادرم كه ترس عمل داشت توجیحی بود بر اینكه یا استرس داشتم و یا آفتاب باعث سوختگی پوستم شده… بحدی قرمزی صورت زیاد شده بود كه گاهی به رنگ كبودی میزد و حتی لب هم درگیر كرده بود و باز هم اهمیتی داده نمیشد.
هر سال طبق عادت آزمایشی گرفته میشد و جواب ازمایش خبری از بیماری خطرناك نمیداد.
تنها گاهی درد در پهلو احساس میشد به حدی كه باید با پهلوبند گرمش میكردند و دردش آروم میشد…
قسمت سوم
سه سال از شروع لك خون و پهلو درد میگذشت كه شدت پهلو درد زیاد شد و دردش حتی با قرص هم كم نمیشد.
به پیش فوق تخصص روماتولوژی رفتیم و سونوگرافی كامل از بدن داد. با استرس تمام به بهترین سونوگرافی رفتیم و بعد از انجام كار بخاطر اطمینان بیشتر از رحم و تخمدان هم عكس برداری كردن و در آخر گفتن بدن سالمه و تنها دلیل این همه درد آرتروز شدید هست كه درمانش بیشتر همون پهلوبند بود و طبق معمول همیشه خیال مادرم جمع شد كه هیچ چیزی نیست ….
اونقدر كار داشتیم كه بیشتر از این نمیتونستیم دنبال ماجرا باشیم یا شایدم فرار از واقعیت …بدترین حالت مریضی و یا درد عزیزت اینه كه نمیخوای باور كنی چیزی هست و میخوای باور داشته باشی همه چی عالیه.
قسمت چهارم
پنج سال از اول این ماجرا میگذشت و سالی یكی دوبار لكه خون دیده میشد و به فراموشی سپرده میشد. اواخر دیگه با كوچكترین ناراحتی یا استرسی این اتفاق (لکه ها) میافتاد.
تا اینكه به یک سفر یك روزه دعوت شدیم و تو این فاصله من پشت فرمون بودم و جاده پر از خرابی و ناهمواری بود و ماشین تكونهای بدی میخورد…
فردا كه به خونه برگشتیم قرار بود مادرمو به مهمونی ببرم كه دیدم ناراحت اومد و گفت که خونریزیم بیشتر شده و دیگه از حالت لكه خون دراومده. گفتم بیا فردا ببرمت دكتر.
گفت: میدونم برم دكتر میگه رحم تو بردار و من نمیخوام این اتفاق بیفته و تحمل میكنم.
گفتم این دیگه شوخی نیست بخوای و نخوای فردا میبرمت دكتر. باید تكلیف این خونریزی معلوم بشه اخر كار دستت میده. فردا گفتش که خوب شدم و دیگه خون ندیدم. گفتم من وقت گرفتم ساعت 4 . پس برای یك چكاپ هم شده با هم میریم. (اوایل امسال برای خودم یه مشكلی بوجود اومده بود كه بعد عوض كردن چندین دكتر با این دكتر توسط دوستم آشنا شدم و از كارش خیلی راضی بودم) این وسط چه سرنوشتی بود نمیدونم كه همه چی دست به دست هم داد.
قسمت پنجم
روز دوشنبه بود از ساعت شش رفتیم و بالخره هشت شب نوبتمون شد. مطب دكتر متعلق به دو خواهر بود با یك تخصص. یكی فلوشیپ و دیگری زایمان و از بس شبیه همدیگه بودن تشخیص دو خواهر خیلی سخت بود. بالاخره بعد از پرسیدن از منشی رفتیم پیش دکتر و بعد توضیحات مادر از لك دیدن، دكتر مستقیم پرسید تو فامیل كسی سابقه سرطان داره؟
انگار دنیا به سرم خراب شد.
فقط از پشت اشاره كردم مادرم میترسه اینجور سوال هارو نكن و در جواب تغییر هورمون گفت زن یائسه مگه تغییر هورمون داره؟
به اتاق معاینه رفت و نمونه پاپ اسمیر برداشت و اومد گفت از نظر من سالمه. اگه ایراد نداره یك سونوگرافی داخلی انجام بدم و گفتم نه هركاری لازمه انجام بدین. بعد چند دقیقه از اتاق خارج شد و قبل اومدن مادرم گفت داخل رحم توده هستش.
محكم كوبیدم تو صورتم و دعوام كرد و قبل اومدن مامانم دست و پام رو جمع كردم. با اومدن مامانم گفت لازم شما یك كورتاژ ساده بشین و سر یك كورتاژ مامانم كلی گریه كرد. دكتر دلداری داد كه هیچی نیست.
قسمت ششم
مامانو خونه گذاشتم و پیش خواهرم رفتم… نمیذاشت توضیح بدم چی گفته و همش اخر حرف دكترو میخواست بشنوه… منم مجبور شدم وسط حرفم حرف اخر دكترو بزنم و بگم داخل رحم توده قرار داره و باید عمل هیستروسكوپی انجام بشه….] هیستروسكوپی نوعی عمل جراحی است كه طی آن یك تلسکوپ (ابزار میلهای شکل که در انتهای آن یک دوربین قرار دارد) وارد رحم شده و حفره داخلی رحم به وسیله آن بررسی میشود. با این روش میتوان شرایط غیرطبیعی رحم را تشخیص داد[ .شروع كرد به گریه كردن و برا منی كه دكتر گفت هیچی نیست باعث تعجب بود… آخه دكتر گفت هیچی نیست…
خواهرزادم دانشجوی دكترای میكربیولوژی بود و به اقتضای شغلش با دكترای زنان سر و كار داشت و مارو شبانه معرفی كرد به پزشك دیگه…
تمامی مریضهای اون دكتر معمولا بیماران سرطانی بودن و دكتر تا دوازده شب مریض ویزیت میكرد. بالاخره با راضی كردن منشی كه خودش غول مرحله آخر بود بالاخره دكتر مامان رو ویزیت كرد و بعد از معاینه گفت رحم وضعیت خوبی نداره و از نظر من باید رحم خارج بشه.
بهتر اینكه شما فردا دوباره سونو جدید بدین. بعد من فردا یا كورتاژ میكنم و یا رحم و به كل درمیارم…مامانم چون تعصب خاصی داشت نسبت به نگه داشتن رحم رضایت به دكتر نداد و قرار شد دكتر اول هیستروسكوپی كنه.
شب خوبی رو نگذروندیم. مادر حساس من تن به بیهوشی داد ولی چون تایم عمل كوتاه بود و از نظر پزشك چیز نگران كنندهای نبود، اون شب رو بالاخره گذروندیم…
فردا عازم بیمارستان شدیم. برای اولین بار اون بیمارستان رو میدیدم كه بیشتر شبیه مدرسه بود تا بیمارستان. همه كاراموز و همه برای تكمیل دوره پزشكی اونجا اومده بودن. هر جا كه یك پزشك میرفت ده تا دانشجو پشت سرش سرازیر میشدن. قرار بود دكتر اول وقت مامان رو عمل كنه اما از دكتر خبری نبود.
قسمت هفتم
از هفت صبح مامانو بستری كردیم. اونقدر بیمارستان بینظمی بود كه حتی سوال نكرد چه اتاقی میخواین، چقدر قرار بمونین. تنها كاری كه تا ساعت نه صبح كرد مرحله به مرحله پول گرفتن بود.. حتی جداگانه پول دستگاه هیسترسكوپی رو تو اتاق عمل كارت كشیدن.
اونقدر سردرد و استرس داشتیم كه حالی واسه بحث كردن نمیذاشت… غیر من و خواهرم كسی از قضیه عمل خبر نداشت. قرار بود یك عمل كوچیك بشه و احتیاج به سر و صدا نبود…
كارای بستری انجام شد و لباس عمل (گان) به تن مادرم پوشوندیم… مادرم اونقدر واسه این عمل ساده ترس داشت كه نای حرف زدن باهامون نداشت. هر چی سر به سرش میذاشتم كه حالش خوب بشه فقط نگام میكرد. ساعت همینطور میگذشت ولی خبری از دكتر نبود اون فضای لعنتی اندازه كافی استرس زا بود دیگه تحمل این انتظارو نداشتیم.
ساعت دو بعدازظهر شد بازم خبری نشد با عصبانیت رفتم بخش پرستاری و با دعوا گفتم معلوم هست چخبر این خراب شده كه هیچكس جوابگو نیست. گفت ببخشید نامه پذیرش به دست دكتر نرسیده. دكتر همین الان داره از بیمارستان خارج میشه. با عجله دنبال دكتر رفتم و برگردوندمش و ای كاش هیچوقت برنمیگشت….
با سرعت برگشت و تنها اجازهای كه بهمون دادن چون مامان خیلی میترسید اجازه دادن من هم تا درب اول اتاق عمل وارد بشم و مادرم همون لحظه رو دستم از حال رفت…حدود دو ساعت طول كشید تا اوردنش تو بخش و هوشیاری كامل نداشت.
تنها حرفی كه زدن گفتن خونریزی طبیعی اما نه خیلی…
از چند ساعت بعد مادرم به خونریزی شدید افتاد كه گفتن طبیعه. تا شب چندین بار پرستار و صدا كردم تا چك كنه و زنگ بزنه به دكتر و گزارش بده… تنها حرف این بود .. طبیعیه
شب رو به راحتی گذروندیم و صبح دكتر برای چكاپ اومد و گفت رحم سالم و من سه تا توده خارج كردم. انشالله با جواب پاتولوژی هفته دیگه بیاین…
قسمت هشتم
مامانم خوشحال بود. همینكه سالم از اتاق عمل اومد بیرون و هم از اونهمه ترس رهایی پیدا كرده بود، انگار كوه فتح كرده بود. هركسی به دیدنش میاومد با انرژی تمام تعریف میكرد كه چقدر میترسیده و بعد اون خبرام نبوده. ما هم خوشحال بودیم. حال روحیش خوب بوده و رنگ و روی بعد عملش طبیعی بود ولی همچنان لك خون رو میدید. گاهی زیاد گاهی خیلی كم. ولی خب دكتر گفته بود تا یك هفته طبیعی. جواب آزمایش پاپ اسمیر رو رفتم گرفتم و جواب منفی اومد انگار دنیا رو بهمون دادن.. اونقدر خوشحال بودیم كه حال هفته قبل رو فراموش كردیم
قرار شد برم جواب پاتولوژی رو بگیرم. راستش عجله هم نداشتم جواب پاپسمیر كه خوب اومده بود دیگه دلیلی نداشت نگران باشیم. برای گرفتن جواب هم كه ره صد ساله بود اون روز جا پارك نبود. پیاده روی داشت، از اون بدتر تا ساعت 2 هم وقت داشتم برم بگیرم.
رفتم بیمارستان جواب رو بگیرم بعد كشمكش بسیار تا اون آقا جواب رو آماده كنه بالاخره بعد یك ساعت گرفتم. چیز زیادی از آزمایش نفهمیدم. حرف از یك اندومتر بود. حرف از اینكه نتونستن بردارن. نشستم سرچ كردم فایده نداشت. حتما لازم نبوده برداره. اومدم خونه.
بازم قرار شد من ببرش دكتر. هفته گذشته چه حالی داشتم ولی اینبار حالم خوب بود. رفتیم تو مطب و بعد رفتن دو مریض رفتیم داخل. مامانم خوشحال بود. از دكتر عذرخواهی كرد سر ترسی كه داشته و با شهامت تمام نشست جلو دكتر. پرسید خب خانم دكتر از عمل راضی هستین؟
دکتر جواب پاپ اسمیر رو باز كرد :
خب خداروشكر خیالمون راحت شد
جواب پاتولوژی :
رنگ دكتر پرید. دكتر به من نگاه كرد من به دكتر. خانم لازمه رحمتون رو در بیاریم.
مامانم سكوت….من سكوت….
مادرم گفت: چرااااااااااا شما كه گفتین رحم سالمه.
گفت: نه واسه جلوگیری از خدایی نكرده سرطان رحم بهتر در بیارین.
مامانم به گریه افتاد خیلی شدید. گفت چرااا خانم دكتر ؟ شما میخواستین بردارین همون اول برمیداشتین. چرا دو بار من باید بیهوش بشم.
سرم داغ كرده بود و حالم خوب نبود. دكتر شماره تلفن منو گرفت و قرار شد دو روز دیگه عمل كنن. سر راه خواهرمو برداشتم و رفتیم خونه. انگار خونه عزاخونه شده بود. مامانمو نمیتوستیم آروم كنیم. میگفت نمیخوام عمل كنم بزارین بمیرم… عمل نمیكنم…
خواهرزادم اومد باهاش حرف زد و راضیش كرد به عمل. برگه پاتولوژی رو دید و رفت از خونه بیرون…
قسمت نهم
حال و روز خونمون بد بود نه اینكه از عمل رحم بترسیم نه. از ترس مامانم بیشتر میترسیدیم
همیشه از عمل و اتاق عمل وحشت داشت.
تا این سن هم رنگ اتاق عمل رو ندیده بود… حتی مدتی بود باید چشمش رو عمل میكرد اما پشت گوش مینداخت كه لازم نیست و حریفش نمیشدیم. واسه همین ما هم دنبال سادهترین و راحترین راه میگشتیم وگرنه عمل قبلی واقعا لازم نبود. الكی الكی دوبار قرار بود بره زیر تیغ جراحی …
ظهر از سركار اومدم. خواهرم حالش خوب نبود، حرف از این شد كه دكترو عوض كنیم.
خب چرا؟ دكتر كه با اخلاق مامان آشناست بهتر خودش عمل كنه
جوابم شد نه
استرس به جونم افتاد اخه دكتر گفته بود همه چی خوبه اگه پیشگیری نكنه خدای نكرده تبدیل به سرطان میشه.
حتی جرات سوال كردن ساده هم نداشتم. همینطور كه دراز كشیده بودم برگشتم گفتم تروخدا چیزیه؟؟؟
گفت اره توده داخل رحم سرطانیه.
انگار دنیا رو سرم خراب شد. مامانم داشت راه میرفت غذا میخورد. مگه سرطان درد نداره؟ نشونه نداره؟ مگه میشه سرش رو بندازه پایین بیاد تو بدون خبر اما انگاری اومده بود
حرف از یك اندومتر غیر فعال بدون متاستاز بود. حرف اینكه وسط رحم و خطری نداره و بهتر هر چه زودتر عمل بشه بود.
دكتر و عوض كردیم برگشتیم به دكتر همون شب اولی. همون دكتر كه آوازش همه دنیا پیچیده بود. همون كه گفت رحم حالش خوب نیست و بهتر خارج بشه ولی ما به حرف نكردیم و دنبال راه سادهتر بودیم. با سرشكستگی و نامه سه پزشك رفتم پیشش.
دكتری كه روزی صد و بیست مریض ویزیت میكنه منو بازم شناخت. هوش و استعدادش زبونزد بود ولی تا این حد فك نمیكردم.
گفت: بهتون گفتم مریض و دوبار زیر تیغ نندازین.
با خواهش و تمنا راضی شد عمل كنه .. عمل افتاد به یكشنبه یعنی دو هفته بعد عمل قبلی.
موقع خارج شدن دكتر گفت مسئله رو بزرگ نكنین چیزی نیست و اونقدر حال مادرت بد نیست.
خیالم جمع شد.
دكتر قبلی زنگ زد و پیگیر اینكه چرا امروز واسه عمل نیامدین گفتم فعلا نمیخوایم عمل كنه.
گفت عقب نندازین. استرس داشت و من نفهمیدم چرا ؟
قسمت دهم
سابقه یكبار در رفتن از پیش دكترو داشتیم برای همین قرار بود تمام آزمایش ها و سونوگرافی مجدد رو توی بیمارستان انجام بدیم.
حال مامان یك روز خوب بود یك روز بد ولی هر چی به عمل نزدیكتر میشدیم حالش بدتر میشد. هنوز خبر از سرطان رحم نداشت و مثلا قرار بود پیشگیری كنیم. دكتر هم همراهی كرد و هیچی نگفت…
شب قبل عمل خواهرم تا صبح چشم به سقف دوخته بوده و منم انگار تمام بدنم به برق وصل كرده بودن دست و پامو نمیتوستم تكون بدم.
هفت صبح برای بستری رفتیم و كارای پذیرش رو انجام دادن. اینقدر شلوغ بود انگار تمام شهر اونروز عمل داشتن. بالاخره حدود هشت و نیم انجام دادن …رفتیم بخش آزمایش و معاینه قلب.
بیمارستان تخصصی كه جز بهترین بیمارستان ها بود اونروز بازیش گرفته بود. اتاق خالی نداشت با اینكه از قبل رزرو كرده بودیم. آزمایش ها دیر انجام میشد و یك پروسه طولانی رو باید میگذروندیم تا نوبتمون بشه.
به یك اتاق راهنماییمون كردن كه استراحت كنیم تا اتاق خالی بشه. ساعت از دو گذشته بود خبری نشد. رفتم دنبال كارش دیدم اصلا فراموش كردن اون اتاق رو. از سرپرستار و دكتر بخش تاااا مدیریت. پرونده اصلا گم شده بود.
چه حكمتی داشت نمیدونم كه هر دو بیمارستان بازیش گرفته بود با من. با كلی دعوا و عصبانیت كارمون رو درست كردن و یک اتاق خالی كردن تو بخش زایشگاه. لباس عمل ( گان ) تن مادرم كردیم و نشستیم. انتظار برای عمل. حالمون هر لحظه بدتر میشد.
ساعت پنج آماده شد واسه سونوگرافی. بهم اجازه دادن كنارش باشم. دل تو دلم نبود ببینم چی میشه؟
به دكتر گفتم خبر از مریضیش نداره. كل بیمارستان البته این قضیه رو میدونستن و همشون همكاری كردن. در حین سونوگرافی همه چی رو تو ذهنم سیو میكردم تا ببینم چیز مشكوكی میشنوم یا نه. فقط خبر از یك اندومتر غیر فعال بود. همین. وای اونقدر خوشحال شدم انگار دنیارو بهم دادن اون كیسه لعنتی رو میندازن دور همه چی تموم میشه….
اومدیم بالا و خبرو به خواهرم دادن از شدت خوشحالی اشك میریخت كه هیچی نیست و استرس تموم شد. ساعت حدود هفت اومدن دنبال مادرم. دیگه نتونست تحمل كنه با صدای بلند اشك ریخت.
انگار میبردنش قتلگاه. زجه میزد… كادر پرستاری دورش جمع شده بودن از فشار و قندش میترسیدن. بالاخره با كلی نوازش بردنش اتاق عمل.
قسمت یازدهم
حدود ساعت یازده شب بود كه اعلام كردن مریض رو میارن تو بخش. بدون هماهنگی با ما اتاق رو عوض كرده بودن. حق هم داشتن اتاق قبلی، اتاق زایشگاه بود ولی بجاش بزرگ بود. مریض رو برده بودن اون اتاق و ما سرگردون وسط راهرو بیمارستان. به اندازه كافی اعصابامون خورد بود از صبح و گنجایش یك اتفاق جدید رو نداشتیم.
یكساعت قبلشم خبر اومده بود یكی تو اتاق عمل فوت كرده و خانواده متوفی بیتابی میكردن.
اتاقو با هزار بدبختی جا به جا كردیم و رفتیم بالا سر مادرم. همه چی خوب بود پمپ درد (کنترل درد توسط بیمار در حین درد با فشردن دکمه دستگاه) زده بودند و از درد خبری نبود. اومدن انسولین زدن.
مادر من انسولین نمیزنه چكار میكنین؟
پرستار گفت هیچی نگین خانم مریض از استرس قندش ٥٥٠ شده.
خدای من مگه میشه؟؟؟ چجوری عمل كردن اگه بهوش نمیامد چی؟
چند لحظه چشماشو باز كرد و فقط گفت بیخود ترسیدم حالم خوبه نگران نباشین… پمپ درد اثر كرده بود…
شاید از یك كوه اومده بودیم پایین.. دلم غذا میخواست… انگار ماهها غذا نخورده بودیم… زنگ زدم واسمون پیتزا اوردن. رو مچ بند مامانم حك شده بود كانسر اندومتر ( سرطان مخاط رحم ).
غم عالم به دلم بود از این اسم لعنتی و خوشحال بودم مامانم متوجه این اسم نمیشه. فردا پمپ درد تموم شد و اجازه تكرار اون نبود.
مریض رو باید بلند میكردیم تا راه بره. خطرناك بود .روز اول همكاری نكرد و وقتی دكتر متوجه شد زیاد راه نرفته دادش به هفت آسمون رسید كه شما دیابت دارین و خطرناكه و باید راه برین.
مادرم جون دوست بود، میترسید از همه چی. تا جای كه میتونست راه میرفت انگار گفته بودن هرچی بیشتر راه بری زودتر خوب میشی. واسه درد شیاف میذاشتن كه متاسفانه مقعد پس میزد و درد شدیدی میگرفت.
دكتر خصوصی با خواهرم صحبت كرد. جراحی بصورت عمودی برش زدم تا دسترسی به بقیه اجزای بدن داشته باشم. روده به تخمدان چسبیده بود كه با دست باز كردم. چند كیست ریز روی لگن و روده بود اونا هم برداشته شده. مادرتون مشكل دیگه ای نداره.
خواهرم گفت : پس لازم نیست خودشون در جریان بیماریشون باشن.
دكتر: نه بزارین جواب پاتولوژی بیاد دلیل نداره استرس بهشون وارد كنین.
همینكه از روی روده كیست برداشته بود ترسیدم به خواهرم گفتم، گفت دكتر گفت هر چی ضایعه بوده برداشتم قطعا لازم بود متخصص گوارش بالا سرش میبردن… با همه اینها نمیشد نگران نبود. بعد چهار روز مادرم مرخص شد… درد داشت ولی میتونست تحمل كنه…
خودشو واسه ما نگه میداشت كه بهمون بگه چیزی نیست. سمت بعدازظهر دردش بیشتر میشد. دوره نافش درد میكرد شیاف بسختی میذاشتیم.
قسمت دوازدهم
توی بیمارستان درد مقعد داشت. حتی نمیتونستیم شیاف بزاریم… زمان اوج درد مسكن میدادیم دردش آروم شه و تسلی دلمون این بود كه بعد هر عمل معمولا بیمار یبوست میشه و این طبیعیه. یك هفته گذشت.
سعی كردیم از نظر تغذیه رسیدگی كامل بشه تا زودتر این دوران دو ماه نقاهت تموم بشه. روزی چند ساعت راه میرفت و این خیلی خوب بود. بخیه داخل و شكم زودتر جوش میخورد.. روی زخم بیرونی عسل طبیعی میذاشتیم عسل باعث ترمیم زخم بود.
سعی میكردیم با چیزهای طبیعی سلامتش دوباره برگرده. رنگ و روش بهتر شده بود دیگه خبری از صورت قرمز و كبود نبود انگار خون تسویه شده بود. چهارشنبه از راه رسید.
برای من چهارشنبه روز پاتولوژی بود همیشه. مادرم هنوز از موضوع خودش خبر نداشت و فك میكرد یک پیشگیری ساده. خدا خدا میكردم چیزی نباشه و اون كیسه لعنتی همه چی و ختم بخیر كرده باشه. دلم نمیخواست مادرم بفهمه استرس داشتم حالم خوب نبود. راستش دلمم نمیخواست جواب رو بگیرم ولی عصرش وقت دكتر داشتیم و باید میگرفتم.
رفتم بیمارستان و جواب رو گرفتم. یك گوشه خیابون وایستادم و از دو صفحه عكس گرفتم. صفحه اول از رحم و تخمدان بود. صفحه دوم كلون ( روده بزرگ ) و مایع شكم و لگن. چیز زیادی نفهمیدم.
عكس رو برای دوستم كه تو آزمایشگاه بود فرستادم. یك ربع بعد جواب رو برام ویس كرد.
عزیزم توده رحم یك اندومتر ساده وسط رحم بود به قطر یك سانتی متر بدون متاستاز كه خداروشكر برداشته شده ولییییی ….
گوشام داغ كرد با این ولی مگه تموم نشده…
ولی متاسفانه صفحه دوم خوب نیست. كلون و مایع شكم و لگن درگیر شده (احتمالا یعنی سرطان کلون ( سرطان روده بزرگ )) و احتمالا دكتر كموتراپی ( شیمی درمانی ) پیشنهاد میكنه. تو هم سعی كن قوی باشی.
تا خود محل كارم اشك ریختم نمیتونستم باور كنم چی شده.
چشمام از اشك باز نمیشد ولی هی دلداری دادم كه اشتباه شده… ظهر اومدم خونه صورتم كاملاً معلوم بود از گریه. مامانم صدام كرد گفت چیزی شده گفتم نه چی میخواستی بشه؟
گفت جواب آزمایشمو گرفتی. گفتم اره تا پیش دكتر نری معلوم نمیشه كه.
گفت چشمات چیز دیگه میگن.
داشت ناهار میخورد. نتونستم خودمو كنترل كنم. گفتم شاید دكتر بگه سرم بزنی مثل خاله. یهو قاشق از دستش افتاد گفت یا خدا.
گفتم چیزی نیست دكتر كه حرفی نزده. بزار بریم ببینیم چی میشه؟
قسممون داد كسی نفهمه ولی حال خودش خیلی خراب بود و میخواست به ما بگه خوبه.
قسمت سیزدهم
دكترش جواب پاتولوژی رو قبول نداشت. گفت من داخل شكم رو دیدم. هر چی ضایعه داخل شكم بود رو برداشتم این حتما خطای آزمایشگاست..
دوباره رفتم آزمایشگاه با خواهش و تمنا ازش خواستم دوباره آزمایش كنه امكان داره اشتباهی پیش اومده استیصال من رو دید و راضی شد دوباره آزمایش كنه.
داشت با تلفن با یكی از پزشك ها صحبت میكرد در مورد مریض دیگه. حرف از این بود که بیمار معده و روده اش كاملاً گرفته و گرید سه و استیج هم بالاست. دلم واسه هم خود مریض هم همراه های مریض سوخت. با اینحال مامان من فقط سرطان رحم بوده پس خوب شدنش راحتر بود.
نمونه مامانم دوباره رفت زیر دستگاه. خدا میدونه و حال من. خدا میدونه كه دلم میخواست زمان بایسته و من هیچ چیز بدی نشنوم. خانم خودتون بیاین مشاهده كنین. بند دلم پاره شد.
لكههای بنفش رنگی بصورت دایره دایره دیده میشه و پراكندگی سلول بندرت دیده میشد.
الان اون پراكندگی درسته یا اون تجمع؟
تمام اون دایره ها سلول های سرطانی بودن. برق از سرم پرید
چجوری؟
پرونده پزشكی مادرم رو بیرون كشیدن. عمل قبلی ایشون، خانم.
یعنی چی؟
سلول پخش شده ، خطای پزشك قبلی.
دو هفته تا عمل بعد زمان برده و سلول پخش شده.
بازم نمیخواستم قبول كنم. گفتم اطلاعات نداره دكترش راضی بوده از عمل.
با چند نفر از آشناها صحبت كردم همه دلداری میدادن.
مثل آدمی بودم هرچی تلاش میكردم بیشتر زمین میخوردم..تو سه هفته گذشته انگار من و خواهرم و مچاله كرده بودن.. قرار شد یكشنبه پیش همون دكتر انكولوژی كه دكتر جراح مادرم معرفی كرده بریم..مادرم یهو افت كرد میخواست خوب باشه نمیتونست. از دو روز بعدم یهو سرگیجه شدید پیدا كرد طوری كه اورژانس اومد خونه.
حرف از سی تی اسكن از مغز بود. میخواستن مطمئن بشن. اینو دیگه نذاشتیم. حال خوشی از دكترا نداشتم. همینا باعث همین اتفاق شده بودن… دلم میخواست خرخره دكتر اولی رو بجوئم ، تمام مصیبتو از چشم اون میدیدم. مامانم دو بار عمل شده بود و خونریزی زیادی كرده بود.
شروع كردیم به دادن غذاهای مقوی و خونساز …شدت سرگیجش به حدی بود كه باید بلندش میكردیم.
قسمت چهاردهم
سرگیجه یكروز به نسبت كمتر بود و یكروز شدید….مادرم جوش بدی زده بود و این واسه حالش اصلا خوب نبود. حال و روز خونه ما هم چندان خوب نبود ولی چون خاله و دختر خالم خوب شده بودن… مطمئن بودیم مادر من هم خوب میشه.
یكی از اقوام ، دكتر انكلوژی دیگه معرفی كرد. قرار شد شنبه برم تا بین دكترا ببینیم كدوم رو انتخاب كنیم. قرار شد من تنها برم. پرونده پزشكی مادرم رو برداشتم رفتم. قرار بود معرفی كنم تا بتونم دكتر رو ملاقات كنم. اول وقت رفتم. به منشی خودمو معرفی كردم و رفت به دكتر گفت. پول ویزیت رو گرفت و گفت منتظر باشین.
حدود ساعت پنج بود. نشستم و منتظر شدم. شد نیم ساعت، یك ساعت …. هیچ خبری از صدا كردن نبود. عجله داشتم دیرم شده بود، ولی نمیخواستم موقعیت صحبت كردن با دكتر رو از دست بدم. میخواستم بهش بگم مادرم میترسه و استرس داره، بهش بگه هیچی نیست.
بلند شدم راه رفتم تا از استرسم كم بشه. مریض خیلی داشت. بعضیا خوب بودن و بعضیا خیلی بد. مقایسه میكردم تو ذهنم نسبتا مادرم خیلی خوبه. اونقدر راه رفتم كه سر از اتاقهای كوموتراپی در اوردم.
پس اینجاست. خلوت بود نشستم با یك آقایی به صحبت كردن. حالش رو پرسیدم. سر یك اتفاق و دكتر رفتن متوجه شده بودن سرطان معده داره با گرید 2 . اینجور كه گفت معدشو برداشته بودن و از طریق روده تغذیه میشد. گفت راضیم به رضای خدا، یك برگ بیاذن خدا نمیفته، خیلی حرف زد و دلداریم داد…
شد ساعت هشت شب. بالاخره منشی اجازه داد برم داخل. با روی باز به دكتر سلام كردم و خواستم انرژیمو بهش برسونم. دنبال شجره نامم بود كه با فامیلش چه نسبتی دارم. بالاخره پرونده رو مطالعه كردن… علت مریضی رو پرسید. تعریف كردم.
گفت خانم مادرتون همه شكمش سلول سرطانی.
گفتم یعنی چی؟
گفت سلول پخش شده، مایع شكم همه شكمو درگیر كرده، كاری نمیشه واسش كرد.
متوجه حرفش نمیشدم. گفتم یعنی چی؟ من میدونم علمش اومده و مادرم خوب نمیشد، خیلی راحت گفت نه.
داشتم سكته میكردم. سلول سرطانی كلون و مایع شكم و لگن و همه رو درگیر كرده بود. حتی تشخیص نمیدادن از روده متاستاز كرده به رحم یا از رحم به روده.
چطور تومور یك سانتی داخل رحم میتونه همچین كاری كرده باشه؟ عمل اول با دو هفته فاصله اتفاق افتاده. سلول تمام بدن و گرفته.
با اشك چشم گفتم میشه به مادرم نگین؟ گفت نمیتونم به مریض دروغ بگم خانم. مادر شما عمری نداره دیگه.
تمام روسریمو تو دهنم جمع كردم. زدم بیرون تا صدای جیغمو مریضهای دیگه نفهمن. با آسانسور نرفتم و چهار طبقه رو دو سه پله كردم و اومدم پایین.
فقط جیغ میكشیدم. نگاه نكردم بقیه دارن نگام میكنن. از حالت طبیعی دراومده بودم. فقط جیغ میكشیدم. به دوستم زنگ زدم اونقدر پای تلفن گریه كردم كه گوشه خیابون از حال رفتم.
حال خونه رفتن نداشتم، نمیخواستم با اون حال مادرم منو ببینه. خبر دادم از شهر دیگه واسم مهمون اومده و میخوام ببرمش بیرون. اومدم ماشین رو برداشتم و تمام شهر دور زدم و اشك ریختم.
اون شب بدترین شب زندگی من بود. اون روز اون دكتر نه تنها مادرم رو كشت بلكه من رو هم همراه اون خاك كرد، به راحتی دست از بقیه زندگیم كشیده بودم.
اونشب انگار تمام عصب های پای من رو بریدن. تمام دنیا برام خاكستری شد….
شده از همه جا ناامید بشی، هیچكسم نتونه كمكت كنه؟ نكه نخوادها، نمیتونه. دستت از زمین و زمان كوتاه بشه. انگار فرصت امتحان دادن به پایان رسیده و میخوان ورقه رو از زیر دستت بكشن بیرون.
تو دوران مریضی مادرم همه روزهاااا اونقدر حالم بد بود و بی پناه بودم كه جای واسه خالی كردن روح خستهام نداشتم و شبا هر وقت میخوابیدم هزاران بار با كابوس بلند میشدم.
تنها جایی كه آرومم میكرد حرم امام رضا بود. چشم بدوزم به گنبد و خط و نشون بكشم كه مریضی مادرم رو پای خطاهای من ننویس و الان وقت جبران فراموشیت نیست.
روزی كه دكتر بهم گفت مادرت خوب نمیشه اگه هم بشه مریضیش برمیگرده…. كابوس روز و شبم یكی شد و اومدم سراغ این گنبد طلایی. اگه اینو خدا بخواد، اگه خدا شفا بده قطعااا دوباره بندش رو اینجوری پس نمیگیره…. اینجا به من صبر داد. آرامش داد. كمكم كرد از این گردباد بیام بیرون. گاهی لازمه یكی و واسه خودمون نگه داریم…
قسمت پانزدهم
دنیا به سرم خراب شده بود. نمیتونستم خودم و جمع كنم. شاید اگه اون دكتر اونجوری باهام برخورد نمیكرد دید مثبتتری نسبت به این موضوع داشتم و شاید هم گفتن اون باعث شد بجنگیم و بجنگیم…
فردای اون روز رفتیم پیش دكتری كه خود جراح مادرم معرفی كرده بود … دیگه نمیتونستم تنها برم، انگار آمادگی اینكه دوباره حرف سخت بشنوم رو نداشتم. خواهرم از من قویتر بود و انگیزه بیشتری داشت برای جنگیدن… ولی من بدجور شكست خورده بودم.
مریضهای كه نشسته بودن همه راضی بودن ازش. خانمی اونجا بود كه بیست ساله پیش خودش بیمار این دكتر بود و الان دخترش رو آورده بود.
به این نتیجه رسیده بودم كه قبلا چه بی دغدغه بودم و سر چه چیزهای الكی حرص میخوردم و مردم چه گرفتاریهایی داشتن و من خبر نداشتم…
دوباره مادرم رو نبردیم. نمیخواستیم بفهمه عمق ماجرارو و این بهترین كمك به بیمار كه از سختی بیماریش اطلاع نداشته باشه…به داخل اتاق رفتیم اینبار دكتر خانمی بود جاافتاده و دنیا دیده.
به دوتامون نگاه كرد و دنبال بیمار بود… وقتی گفتیم ماجرارو گفت مریض رو باید میاوردین… توضیح دادم شرایط روحیه درستی نداره.. سیتی اسكن نوشت و كولونوسكوپی (بررسی و معاینه دقیق دیواره ی روده)…دكتر قبلی هم آزمایش خون نوشته بود و قرار بود بعد انجام اینكارها با مادرم مراجعه كنیم…
به دكتر گفتم شرایط حالی مادرم جوری نیست واسه كولونوسكوپی….تازه دو هفته بود از عمل قبلی… مارو معرفی كرد پیش دكتر فوق تخصصی كه از اقواممون بود..
در جواب اینكه مادرم خوب میشه گفت .. شاید سی در صد. شكم پر سلول سرطانی و نمیشه این بیماری رو كنترل كرد.
به دكتر گفتم شما از صد درصد بگو یك درصد ما واسه اون یك درصد میجنگیم… ولی ته دلمون آمادگی جنگیدن نداشتیم هنوز تو شوك بودیم…
بیماری مادرم عینه بمب تو فامیل پیچید… هرروز مهمون میامد خونمون… مریضداری به كنار مهمونداری هم اضافه شد… خوشحال بودیم مادرم سرش بند باشه كمتر فكر میكنه…ولی هركس تجربه خاص خودش رو داشت و یك تجویز برای مادرم میكرد گاهی خوب بود و گاهی بد..
یكی میگفت شیمی درمانی نكنین بعد هر عمل اطراف جایی كه جراحی شده سلول همیشه پخش ، یكی دیگه میگفت نه باید شیمی درمانی بشه كار دست مادرتون میدین.
اونقدر همه با دلیل حرف میزدن تا متقاعدت كنن راه و روششون درسته. اون یكی میگفت فامیلم شیمی درمانی كرده گلبول خونش اونقدر پایین كه كاری نمیشه واسش كرد و هركسی ایدوئولوژی خودش و داشت.
قسمت شانزدهم
یكی از اقوام پدری كه مادرش شیمی درمانی كرده بود و بعدش با طب سنتی مادرش رو خوب كرده بود بهمون راهنمایی میداد…
برعكس طب پزشكی كه خیلی راحت آب پاكی رو دستمون ریخت كه كار مادرم تمومه، ولی تو طب سنتی حرف از مایوس شدن نداشت فقط زمان میبرد و ما فرصت ریسك كردن نداشتیم…
دركنار اینكه آزمایشگاه میبردیم و كارای تكمیلی پرونده پزشكی رو انجام میدادیم شروع كردیم به سلامت سازی بدن…. تو این روشها خطا داشتیم، بیراهه رفتیم، زیاده روی كردیم …. ولی خیلی جاها هم موثر بود و تو روند بیماری بهمون كمك كرد…
خیلی چیزارو حذف كردیم و مراقبت میكردیم. مادرم كلافه بود تازه عمل شده بود. هم میترسیدیم ریسك كنیم و این حذف و اضافه ها بیشتر ضعیفش كنه هم میخواستیم كمكش كنیم این مسیر رو راحت بگذرونه…
فاصله عمل جراحی تا شیمی درمانی باید چهار تا شش هفته میشد و این فرصتی بود كه ما هر كاری از دستمون برمیاد انجام بدیم…
سرخ كردنی رو كامل حذف كردیم…تقریبا برنامه گوشت تا زمان شیمی درمانی كم شد ( سلول سرطانی با گوشت و قند تغذیه میشه) شیرینی جات مصنوعی به طور كامل حذف شد. چای هم از شروع بیماری قطع شد.
جایگزین چای شد تركیب زنجبیل و دارچین و زرچوبه با مقدار كمی نبات كه داخل آب جوش دم میكردیم …
صبح ناشتا و آخر شب یك قاشق ژل رویال كه تركیب ( سی گرم ژل رویال + نیم كیلو عسل) + هفت عدد سیاه دونه ( بین علما اختلاف واسه ژل رویال یكی میگه خوبه و یكی میگه برای سرطان خوب نیست برای بیمار ما و كسی كه سرطان سینه داشت خوب بود)
كار هر روزمون بود …. زمانی كه مادرم حال تهوع داشتن یا ضعف بدنی زیاد داشتن زیر زبونشون میریختیم…
روزی چند وعده آبمیوه طبیعی شامل آب سیب ، آب مركبات، آب چغندر، آب گوجه فرنگی، حدالامكان از میوه های قرمز استفاده میكردیم.
در هفته چندین بار قند كنترل میشد و با تغییر قند مقدار آب رو زیاد میكردیم…
روز چهارشنبه مادرم آماده سیتی اسكن شد. مثل همیشه استرس داشت و حال ما بدتر از خودش…. كسی كه مادرم و آماده میكرد واسه سیتی اسكن از من علائم بیماری رو سوال كرد
علائم سرطان روده خیلی بیشتر از رحم بود..
سوالات از این قرار بود..
- خونریزی از مدفوع
- دل درد شدید
- ضعف بدن و یبوست…
و مادر من هیچكدوم از این علامتها رو نداشت و گفت چرا مادرتون رو بردین دكتر گفتم برای یك چكاپ ساده كارمون به اینجا رسید…
قسمت هفدهم
قبل سیتی اسكن باید روغن كرچك میخورد كه از قبل خاطره خوبی نداشت و دو ساعت من و خواهرم پیشش نشستیم و حرف زدیم تا آخر راضی شد بخوره…
شاید همه تعجب کنند كه ما برای هر مرحله از این دوره درمان چه درگیریهایی داشتیم تا مادرم رضایت به انجامش بده… خداروشكر روغن كرچك طعمدار بود و اذیتش نكرد و از طعمش خوشش اومد
روز سیتی اسكن هم یك شیشه آب و محتوی داروی كه داخلش مخلوط كردن رو باید میخورد كه هر ده دقیقه یك لیوان بود. بعد دوساعت تموم شد. مادرم به زیر دستگاه رفت و اشكای من ریخت. قرار بود تو این روزها بازیگرای خوبی باشیم و من خیلی ضعیف بودم….
بعد حدود ده دقیقه بالاخره تموم شد…سه روز بعد جواب سیتی آماده میشد… تو این ایام كسی حوصله حرف زدن نداشت فقط عینه عروسك كوكی بودیم كه داشت كارشو انجام میداد…
پرونده رو یكی یكی تكمیل میكردیم كه دیگه عجلهای تو كار نباشه آزمایش و سیتی اسكن اماده بود.
دكتر فوق تخصص گوارش هم رفتیم. از اقوام بود، باورش نمیشد تو مدت كوتاه مادرم این اندازه بهم ریخته شده باشه. نگاهای نگران كننده این آدمها بیشتر كلافم میكرد..
همش دنبال دلداری بودم یا حرف امیدوار كننده… بخدا حقیقت خوبه درسته ولی گاهی ادما لازم دارن به حمایت، به دلداری. به اینكه سخته ولی تو میتونی... معاینه كرد و گفت مادر شما آمادگی كولونوسكوپی نداره..
بی رودربایسی جای دیگه برده بودین احتمال داشت انجام بده ولی بدونین بیمار شما امكان داره بر اثر گازی كه وارد بدن میكنن روده پاره كنه.
اگه آشنا نبود؟ اگه دلش نمیسوخت؟ مگه عزیز هر آدم موش آزمایشگاهی اخه….
عصبانیتم روز به روز بیشتر میشد…و ما همچنان پی تكمیل پرونده بودیم..
مادرم خوشحال بود از اینكه كولونسكوپی نمیكنه. فك میكرد حتما خوبه كه لازم نداره، هنوزم پی دكتری بود كه بهش بگن شیمی درمانی نمیخواد بكنه…
قسمت هجدهم
جواب سیتی اومد ، به ظاهر همه چی سالم بود
كلیه و طحال و پانكراس ….. همه سالم بود و بدون تومورال .
تنها نقطه منفی كه تو جواب اومد خط آخر نوشته بود مقداری مایع اطراف كولون دیده میشود… اونقدر از بقیه اعضا خوشحال بودیم كه خط آخر انگاری خطا بود و برامون مهم نبود …
مادرم زرنگتر از این حرفا بود. جواب هر آزمایش رو با دقت میخوند و برای خودش تفسیر میكرد و جاهایی كه ما بسادگی رد میشدیم و اون روش فوكوس میكرد..
تغذیه خانواده به كل عوض شده بود سعی میكردیم خودمون هم سالم بخوریم تا مادرم رغبت بیشتری به غذاها داشته باشه..
پرونده پزشكی رو فرستادیم برای چند پزشك دیگه و اون ها هم طبق پاتولوژی جوابشون همون جواب دكتر اول بود. نمیخواستیم عجله اول كارمون در انتخاب دكتر یا عمل دوباره تكرار كنیم. چهار هفته فرصت داشتیم…
تو این مسیر هیچكدوم از پزشك ها حتی واسه دلمون هم كه شده آروممون نمیكردن و آخر راه رو نشونمون میدادن. مادرم هنوز هیچ علائمی از سرطان و نداشت.
مقعد خراب بود و اونم بعد هر عملی طبیعی بود.. هر شب با عسل طبیعی قسمت مقعد و ماساژ میدادیم تا دردش كمتر بشه و تو این فاصله ضایعه اطراف مقعد یا همون شقاق خیلی بهتر شده بود. رنگ و روی مادرم خوب بود و برای اینكه یبوست نگیره هر سه روز براش برگ سنا دم میكردیم و جواب میداد..
فقط هممون از نظر روحی داغون بودیم و هنوز نپذیرفته بودیم
ساعتها تو محل كارم اشك میریختم و آروم نمیشدم. هنوز كه هنوز دكتر اول رو نمیبخشم. درسته اولین نفر بود و چشممون رو به واقعیت باز كرد ولی زندگی من رو خاكستری كرد و تمام موهای سرم رو سفید كرد. تو این فاصله از كسانی كه این دوران رو گذروندن خواستیم بیان و با مادرم صحبت كنن. بگن اونا تونستن پیروز بشن پس قطعا شما هم میتونین…شاید بیشتر از تغذیه جسم ، تغذیه روح واجبتر بود.
كم كم مادرم بیماریش رو باور كرد. ما هم با صحبت های این بیماران كفش آهنی پوشیدیم تا به نتیجه برسیم…تو این مسیر قطعا سختی هایی پیش رومون بود…
شما هم می توانید در مورد این بیماری داستان خود را با ما به اشتراک بگذارید
برای ثبت داستان خود لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شده یا روی دکمه " افزودن داستان جدید " کلیک کنید. همچنین داستان شما بعد از ثبت، توسط مدیریت سایت بررسی و بعد از تاییدیه مدیریت سایت، داستان شما نمایش داده می شود.شما هم می توانید در مورد این بیماری پرسش خود را با ما به اشتراک بگذارید
برای ثبت پرسش خود لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شده یا روی دکمه " افزودن پرسش جدید " کلیک کنید. همچنین پرسش شما بعد از ثبت، توسط مدیریت سایت بررسی و بعد از تاییدیه مدیریت سایت، پرسش شما نمایش داده می شود.